در فصل بی دريغ شکفتن
آخر چه شد که اين همه نامهربان شدی
چيزی که خوش نداشتم ای دوست! آن شدی
چشم مرا به داغ نگاهت نشانده ای
مثل غروب در نفس من روان شدی
ما را نمی بری به تماشای خويشتن
تنگ بلور چشم مرا شوکران شدی
آخر مرا به خاک غريبی نشانده ای
خود چون پرنده هم سفر آسمان شدی
چون شب سياه پوش نگاه تو مانده ام
روشن ترين چراغ شب ديگران شدی
آه ای گل هميشه بهارم! سفر بخير–
پرپر ز چشم شور کدامين خزان شدی؟
در فصل بی دريغ شکفتن، چه حيف شد
لب بستی از جوانه زدن، بی زبان شدی
همراه باد رفته ای از يادهای زرد
با آن همه نشانه چنين بی نشان شدی
نظرات شما عزیزان: